فائزه: خوش به حالتون خدا شما رو خیلی دوست داره، منم دعا کنید
رضا مارمولک:آخه شما که به دعای من احتیاجی ندارید، ماشالله دختر به این گلی با تقوا
فائزه: نه حاج آقا من بنده ی خوبی نبودم
رضا مارمولک:اَی شیطون!نکنه گناه کردی...عزیز دل برادر بیا با هم بریم اعتراف کن بلکه از بار گناهانت سبک بشه(دراین لحظه عبا زیر پاش گیر میکنه و لیز میخوره) عجب لباسیه دست و بال آدم رو میبنده
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0